يک زبان زرد کوچک سوسو میزند ... شمع میچکد و میچکد اين همانطوري است که من زندگی میکنم روح من زبانه میکشد، جسم من از بين میرود انسان م، در میانهی جهان، پشت سر زمانهای بیشمار، روبهرو، بیشمار ستاره ... تمام قد میان این دو دراز کشیدهام من دریای رابط دو کرانهام، پلی میان دو کیهان ... همه چیز دگرسان است چیزهایی بس ساده پس رفتم ... نمیدانم بر زمین به کدامین سوی در حرکت م ، بسان سرابهایی دوردست، بازمانده از پیش رفتن ناگهان شهرهای بزرگ به معجزه ای بر پا شد ... و پرندگان، همراه با من بر فراز راه پر کشیدند آسمان را دیدم که در پیش چشمهای م گسترده می شود .. و در این میان همواره سرنوشتی تیره سر در پی من دارد پنداری دیوانه ای ست تیغ به دست .. !!
روح من زبانه میکشد، جسم من از بين میرود انسان م، در میانهی جهان، پشت سر زمانهای بیشمار،
روبهرو، بیشمار ستاره ... تمام قد میان این دو دراز کشیدهام من دریای رابط دو کرانهام، پلی میان دو کیهان ... همه چیز دگرسان است چیزهایی بس ساده پس رفتم ...
نمیدانم بر زمین به کدامین سوی در حرکت م ، بسان سرابهایی دوردست، بازمانده از پیش رفتن
ناگهان شهرهای بزرگ به معجزه ای بر پا شد ... و پرندگان، همراه با من بر فراز راه پر کشیدند
آسمان را دیدم که در پیش چشمهای م گسترده می شود .. و در این میان همواره سرنوشتی
تیره سر در پی من دارد
پنداری
دیوانه ای ست تیغ به دست .. !!